فصل به فصل، آیه به آیه، استفاده آسان و همیشه رایگان!

پیدایش باب ۴۲ ـ یوسف با برادرانش در مصر دیدار می‌کند.

 پسران یعقوب وارد مصر می‌شوند.

 

۱. آیات (۱-۴) یعقوب پسرانش را جهت خرید غله به سوی مصر روانه می‌کند.

و اما یعقوب چون آگاه شد که در مصر غله برای فروش یافت می‌شود، به پسرانش گفت: «چرا به یکدیگر می‌نگرید؟» و افزود: «اینک شنیده‌ام که در مصر غله برای فروش هست. بدانجا بروید و برای ما غله بخرید تا زنده بمانیم و نمیریم.» پس ده تن از برادران یوسف رفتند تا از مصر غله بخرند. اما یعقوب، بنیامین برادر یوسف را همراه برادرانش نفرستاد زیرا گفت مبادا زیانی به او برسد.

 الف. و اما یعقوب چون آگاه شد که در مصر غله برای فروش یافت می‌شود: ما بر این باوریم (بر اساس پیدایش ۱۱:۴۵) که این واقعه در اولین سال قحطی به وقوع پیوست. زمان زیادی طول نکشید که مشکلات بزرگ جهان راهشان را به خانهٔ یعقوب باز کنند. قحطی تنها یک دردسر جهانی نبود؛ این برای یعقوب مشکلی خانوادگی بود.

ب. چرا به یکدیگر می‌نگرید: یعقوب از رفتار غیرمعمولی در بین برادران در لحظۀ اشاره به مصر آگاه گشت زیرا که برادران آگاه بودند که یحتمل یوسف همچون برده در آنجا به فروش رسیده است. وجدانشان هر بار که به اسم مصر اشاره می‌شد، آنها را وادار می‌ساخت تا حس بدی داشته باشند.

یک) «پدر متوجه نگاه سرگشتگی در صورت پسرانش شد… این عبارت عیناً به معنای نگریستن پرسشگرانه به سوی همدیگر است.» (لئوپولد)

دو) «واژۀ مصر در گوشِشان باید همچون واژۀ طناب در خانه مردی به نظر آمده باشد که خود را به دار آویخته است.» (بارنهاوس)

سه) برادران یوسف به مدت ۲۰ سال با رازی مخوف به زندگی خود ادامه دادند. آنها هیچ‌گاه دربارۀ آن صحبت نکردند، اما آن (راز) هیچ‌گاه آنها را رها نکرد. هر اشاره‌ای به یوسف یا مصر احساس گناه را به خاطرشان می‌آورد. آنها نیاز داشتند تا از چنگال راز مخوفشان آزاد شوند.

 

ج. مبادا زیانی بدو رسد: به آن خاطر که ۲۰ سالِ پیش یوسف را گُم کردند، یعقوب در ترسی پیوسته از گُم کردن بنیامین -پسر دیگر زن محبوبش، راحیل- به زندگی ادامه می‌داد. او بسیار مراقب بنیامین بود و چشم از او بر نمی‌داشت.

د. یعقوب، بنیامین برادر یوسف را همراه برادرانش نفرستاد: با پیروی از این رفتار، دستور داد بنیامین نزد او بماند. با اینکه او ۱۱ پسر داشت، تنها یکی از پسرانش از زن محبوب و وفات یافته‌اش راحیل بود، و یعقوب حس کرد که باید او را مراقبت نماید.

یک) اگر یعقوب می‌دانست، اگر تنها می‌توانست به دست خدا اعتماد داشته باشد! در حقیقت، تنها علتی که غله در مصر به جهت رفع نیازهایشان بود، این بود که خدا یوسف را پیش از همۀ آنها به مصر فرستاده بود. خدا می‌دانست در حال انجام چه کاری است.

دو) قحطی چیزی نیکو نیست، اما خدا از آن استفاده کرد. خدا نه تنها می‌تواند بلکه این کار را می‌کند که از احتیاجات و فقدان‌های مادی در زندگی ما استفاده نماید تا ما را مجبور به انجام کارهایی کند که بر طبق عادت هیچ‌گاه انجام نمی‌دهیم. در حالت عادی، برادران هیچ‌گاه به سوی مصر نمی‌رفتند؛ اما احتیاج، آنها را به سوی مصر راند.

۲. آیات (۵-۶) پسران یعقوب در مقابل یوسف تعظیم می‌نمایند.

پس پسران اسرائیل نیز از جمله کسانی بودند که برای خرید غله رفتند، چرا که قحطی سرزمین کنعان را نیز فرا گرفته بود. حال، یوسف حاکم ولایت بود. او بود که به همۀ مردمان آن سرزمین غله می‌فروخت. پس برادران یوسف آمدند و در برابر او سر فرود آورده، روی بر زمین نهادند.

الف. برابر او سر فرود آورده، روی بر زمین نهادند: آنها می‌فهمیدند که در این زمان قحطی، زندگی‌شان به این مأمور مصری بستگی دارد؛ بنابراین، با تعظیم به او بسیار ادای احترام کردند.

ب. روی بر زمین نهادند: آیات پیش رو به ما بیان می‌دارد که یوسف رویایی را که تقریباً ۲۰ سال پیش دیده بود به خاطر می‌آورد، که برادرانش در مقابل او تعظیم می‌کنند (پیدایش ۵:۳۷-۸).

یک) زمانی که برادران یوسف برای قتل او دسیسه کردند و او را به‌عنوان برده فروختند، این اقدام را به منظور نابودسازی آرزوهای او کردند (پیدایش ۱۹:۳۷-۲۰) در واقع آنها، با فرستادن یوسف به سوی مصر، مسیر به تحقق رسیدن آرزوهایش را مهیا ساختند.

دو) واقعیت متعال و شکوهمند خواست خدا این است که او می‌تواند از اقدامات شرورانهٔ انسان برای به سرانجام رساندن نقشهٔ نیکوی خود استفاده کند و این کار را می‌کند. این هیچ‌گاه شرارت انسان را موجه نمی‌سازد، اما به این مفهوم است که نیکی و خِرَد خدا از شرارت انسان برتر است. «به‌یقین که خشم بشر به ستایش تو می‌انجامد» (مزمور ۱۰:۷۶).

۳. آیات (۷-۸) یوسف برادرانش را می‌شناسد.

یوسف چون برادران خود را دید آنها را شناخت، اما با ایشان همچون بیگانه رفتار کرد، و به‌درشتی با ایشان سخن گفت و پرسید: «از کجا آمده‌اید؟» پاسخ دادند: «از سرزمین کنعان آمده‌ایم تا غله برای خوراک بخریم.» هرچند یوسف برادرانش را شناخت، ولی آنان او را نشناختند.

الف. یوسف چون برادران خود را دید آنها را شناخت، اما با ایشان همچون بیگانه رفتار کرد: یوسف به‌واسطۀ یک مترجم سخن گفت (او هنوز نمی‌‌خواست نشان دهد که به زبان عبری سخن می‌گوید)، و هویت خود را بر برادرانش آشکار نساخت، اما درعوض با آنها به درشتی سخن گفت.

یک) یوسف این امر را با راهنمایی روح‌القدس به انجام رساند. به خاطر آورید که در پیدایش ۳۸:۴۱ درمورد یوسف چه چیز گفتند: «آیا کسی را مانند این مرد توانیم یافت، مردی که روح خدا در او باشد؟» این انتقام یا افزودن به درد نبود

دو) تمامی اینها می‌‌توانست بسیار متفاوت باشد، اما خدا آن را نه فقط به منظور نجات آنها از قحطی، بلکه برای به‌درستی ترمیم نمودن رابطه با یوسف به این شیوه برنامه‌ریزی کرد.

ب. یوسف برادرانش را شناخت، ولی آنان او را نشناختند: در این امر، یوسف تجسم دیگری از عیسی است. عیسی بسیار پیش‌تر از آنکه او را ببینیم و دریابیم که چه کسی است، ما را می‌بیند و می‌شناسد. او شما را به جا می‌آورد -و عیسی همچنان به شما محبت دارد.

۴. آیات (۹-۱۷) یوسف برادرانش را بازجویی می‌کند و آنها را در زندان می‌اندازد.

آنگاه او خواب‌هایی را که دربارۀ آنها دیده بود به یاد آورد و گفت: «شما جاسوسانید! آمده‌اید تا سرزمین ما را شناسایی کنید.» بدو گفتند: «سرورمان، چنین نیست! بندگانت آمده‌اند تا غله به‌جهت خوراک بخرند. ما جملگی پسران یک شخص هستیم. ما مردمانی صادقیم؛ بندگانت هرگز جاسوس نبوده‌اند.» یوسف به آنان گفت: «نه! شما برای شناسایی سرزمین ما آمده‌اید.» ایشان پاسخ دادند: «بندگانت دوازده برادرند، پسران یک مرد در سرزمین کنعان. اینک کوچک‌ترین برادر امروز نزد پدر ما است و یک برادرمان نیز ناپدید شده است.» یوسف به آنان گفت: «همان است که به شما گفتم: شما جاسوسانید! و این‌گونه آزموده می‌شوید: به جان فرعون سوگند، که تا برادر کوچکتان به اینجا نیاید، از اینجا بیرون نخواهید رفت. یکی را از میان خود بفرستید تا برادرتان را به اینجا آورد؛ بقیۀ شما در بند خواهید ماند تا سخنانتان را بیازمایم و ببینم آیا راست می‌گویید یا نه. وگرنه، به جان فرعون سوگند که جاسوسانید!» یوسف سه روز همۀ آنان را با هم به زندان افکند.

الف. او خوآب‌هایی را که دربارۀ آنها دیده بود به یاد آورد: یوسف با برادرانش بازی نکرد. بعضی مفسران عقیده دارند که اگر شخص یوسف خود می‌توانست تصمیم بگیرد، همان لحظه و همانجا هویت خود را بر برادرانش آشکار می‌ساخت. اما خدا خواب‌ها را به خاطر او آورد و او را هدایت کرد تا ابزاری به جهت اصلاح و تجدید برادران باشد.

یک) خدا می‌‌تواند و برخی اوقات باید از شیوه‌هایی که گمان می‌‌کنیم ناملایم هستند، استفاده نماید تا ما در جایی که او می‌‌خواهد باشیم، قرار گیریم. ما نباید هیچ‌گاه از آن رنجیده شویم، زیرا این سختی دل ما بود که خواستار آن بود. «پیش از آنکه مصیبت بینم، رَه به خطا می‌پیمودم، اما اکنون کلام تو را نگاه می‌دارم» (مزمور ۶۷:۱۱۹).

ب. یک برادرمان نیز ناپدید شده است: این یک دروغ بود و برادران از آن مطلع بودند. آنها همه دلیلی داشتند تا بر آن باشند یوسف نمرده است، اما محکوم به حیاتی همچون یک برده شده است. شاید به‌قدری این دروغ را برای خود تکرار کرده بودند که خودشان نیز آن را باور داشتند.

یک) بیان آنکه یوسف مرده است، او را مرده نساخت. بیان آنکه عیسی زنده نیست، او را مرده نمی‌سازد. عیسی زنده است و در بین ما است.

۵. آیات (۱۸-۲۰) یوسف شرایط رهایی‌ برادران از زندان را به آنها می‌دهد.

و در روز سوم یوسف به آنان گفت: «این را که می‌گویم انجام دهید تا زنده بمانید، زیرا من از خدا می‌ترسم:  اگر شما صادقید، یک برادر از میان شما در زندانی که شما هستید در بند بماند و بقیۀ شما بروید و غله برای خانواده‌های گرسنۀ خود ببرید. ولی باید برادر کوچک خود را نزد من آورید تا سخنانتان تصدیق شود و نمیرید.» پس چنین کردند.

الف. این را که می‌گویم انجام دهید تا زنده بمانید: پس از سه روز در یک زندان مصری، برادران حاضر بودند تا هرکاری را که یوسف از آنان می‌‌خواست انجام دهند. آنها فروتن شده بودند و از دستورات یوسف اطاعت می‌کردند. او کلام حیات را در اختیار داشت.

ب. من از خدا می‌ترسم: یوسف می‌خواست برادرانش به همان میزان از او بترسند که درنظر داشت به او اطمینان کنند. اگر برادران به اندازۀ کافی حکیم بودند که در نظر گیرند این به‌راستی چه مفهومی داشت، برایشان آسودگی عظیمی می‌بود.

ج. اگر شما صادقید: فرمان یوسف واضح بود. آنها باید با اثبات اینکه راستگو هستند و اینکه حقیقت را دربارۀ برادرشان که پیشتر در خانه مانده است گفته‌اند، ثابت می‌کردند که جاسوس نیستند. برادران با این موضوع موافقت کردند (پس چنین کردند)، اما از روی بی‌میلی، زیرا می‌دانستند که پدرشان هیچ‌گاه نمی‌خواهد اجازه دهد بنیامین، خانه را ترک کند.

۶. آیات (۲۱-۲۴) عذاب وجدان برادران یوسف بر سر کار.

و به یکدیگر گفتند: «براستی که ما در خصوص برادر خود تقصیرکاریم. زیرا آنگاه که او به ما التماس می‌کرد، تنگی جانش را دیدیم، ولی گوش نگرفتیم. از همین روست که به این تنگی گرفتار آمده‌ایم.» رِئوبین پاسخ داد: «آیا به شما نگفتم که به آن پسر گناه مورزید؟ ولی نشنیدید! اکنون باید برای خون او حساب پس دهیم.» آنان نمی‌دانستند که یوسف سخنان ایشان را می‌فهمد، زیرا مترجمی میان ایشان بود. و یوسف از نزد آنان بیرون رفت و بگریست. و نزد ایشان بازگشت و با ایشان سخن گفت. سپس شِمعون را از میان ایشان گرفت و در برابر چشمان ایشان در بند نهاد.

الف. براستی که ما در خصوص برادر خود تقصیرکاریم: وجدان ناآرامشان به آنها بیان داشت که این بدشانسی پی‌درپی، به‌خاطر برخورد پیشین آنها با یوسف بوده است. این علامت خوبی بود. فوریتی که آنها این رخداد را با گناه خود بر یوسف متصل ساختند به این مفهوم بود که آنها اکثر اوقات آن گناه را به‌خاطر دارند.

یک( میان وضعیت حال آنها و برخورد پیشین‌شان با یوسف ارتباط کاملاً معقولی وجود نداشت، اما وجدان موذب هر دردسری را همچون تنبیه گناه در نظر می‌گیرد.

دو) دولت ایالات متحده چیزی به اسم بنیاد وجدان فدرال دارد، که پولی را مردم به آن می‌فرستند و آن را گردآوری می‌نماید، زیرا آنها می‌دانند که به نحوی از دولت کلاهبرداری کرده‌اند. مردم به صندوق پول ارسال می‌کردند، زیرا پتوهای ارتش را به‌عنوان یادگاری برداشته‌اند، یا در هزینه‌های حمل و نقل یا درآمد مالیاتی، کوتاهی کرده‌اند. وجدان ما به شکلی چشم‌گیر ضعیف یا تباه است. مردی به اداره کل مالیات‌های درون مرزی آمریکا نوشت و بیان کرد: «من در پرداخت مالیات‌هایم تقلب کرده‌ام و شب‌ نمی‌‌توانم بخوابم. این یک چک ۱۰۰ دلاری است. اگر باز هم نتوانستم بخوابم، باقی بدهکاری‌ام را ارسال می‌کنم.»

ب. از همین روست که به این تنگی گرفتار آمده‌ایم: در این سخنان، ما وجدان در حال فعالیت برادران را می‌شنویم. بعضی از افراد وجدان را همچون ساعت آفتابی روح توصیف می‌کنند. هنگامی که نور آفتاب وجود دارد به خوبی زمان را بیان می‌کند، اما در تاریکی هیچ استفاده‌ای ندارد. شب هنگام، می‌توانید یک چراغ قوه را بر روی ساعت آفتابی بتابانید و آن را وادار کنید هر زمانی که می‌خواهید، نشان دهد. زمانی که نور آفتاب کلام خدا بر وجدان ما تابیده می‌شود، معتبر و معتمد است؛ سَوا از آن، همواره معتبر نیست.

یک) جز این، وجدان ما می‌تواند همچون یک سگ پشمالوی تربیت شدهٔ سیرک باشد. یک بار سوت بزن، می‌ایستد. دوبار سوت بزن، غلت می‌زند. برای بار سوم سوت بزن، و خود را به مُردن می‌زند.

ج. یوسف از نزد آنان بیرون رفت و بگریست: یوسف همانطور که این عمل خدا را در وجدان برادرانش مشاهده کرد و فهمید، احساسات بر او چیره شد. خدا باید در دل این برادران کار عمیقی به انجام می‌رساند تا رابطه مصالحه یابد.

یک) در این وضعیت نمی‌توانید به آسانی بگویید، «شرمنده‌ایم، یوسف!»، و به طریقی شانه خالی کنید. خدا رخداد‌ها را طوری هدایت نمود تا اینکه برادران گناه خود را به روشنی دیدند و پیش از برملا شدن هویت یوسف و ترمیم رابطه، به کُل توبه کردند.

دو) با این وجود، حتی پیش از ترمیم رابطه، یوسف خود را مجاز ندانست که در تلخی و نفرت باشد. او همچنان نسبت به برادرانش محبت داشت و می‌خواست همراه آنها باشد (نزد ایشان بازگشت و با ایشان سخن گفت). او به خاطر بدبختیِ آنها سرمست نبود، اما به شکلی می‌دانست که آن بدبختی ضروری است.

د. سپس شِمعون را از میان ایشان گرفت و در برابر چشمان ایشان در بند نهاد: در صحنه‌ای پرشور و مهم، یوسف شِمعون را در بند نهاد و او را همچون زندانی نگاه داشت تا ضمانتِ بازگشتِ برادران همراه با بنیامین باشد. شمعون نقشی برجسته در فروش یوسف به بردگی نداشته است، نه آنگونه که رئوبین و یهودا هر دو عمل کردند (پیدایش ۲۱:۳۷-۲۸)، بنابراین دقیقاً نمی‌دانیم که چرا شمعون انتخاب شد. شاید او داوطلب شد.

پسران یعقوب به خانه‌شان واقع در کنعان باز می‌گردند.

۱. آیات (۲۵-۲۶) یوسف پولی را که برادران برای تسویه غله داده بودند، باز می‌گرداند.

آنگاه فرمان داد تا کیسه‌های آنها را از غله پر کنند و نقد هر یک را در خورجین او بگذارند و توشۀ سفر به آنان بدهند. و این همه را برای آنها کردند. آنگاه آنان غله را بر الاغ‌هایشان بار کردند و از آنجا رفتند.

الف. فرمان داد: وقایعِ پیش رو اتفاقی و خطا نبود، بلکه چیزی بود که یوسف حکم کرد. اینکه وی از آن مطلع بود یا خیر، خدا این مرد سرشار از روح را هدایت نمود (پیدایش ۳۸:۴۱) تا اموری خلاف عادت به انجام رساند که منجر به توبهٔ حقیقی و مصالحه با برادران شود.

یک) خدا نقشۀ خود را از طریق یوسف به پیش می‌برد. این تنها به این مفهوم نبود که یوسف با برادرانش شوخی می‌کرد یا تنها در تلاش بود تا زندگی‌شان را دشوار کند. ما نمی‌دانیم که او به چه میزان آن را حس کرد، اما اینها، کاملاً به دست خدا هدایت گردید.

ب. نقد هر یک را در خورجین او بگذارند: این برکتی پیش‌بینی نشده و خارق‌العاده بود. غله باید گران می‌بود و یوسف پول آنها را در خورجین‌های غله‌ای که برای هر برادر معین گردیده بود، باز گرداند.

ج. و توشۀ سفر به آنان بدهند: یوسف بیشتر از پولشان به آنها بازگرداند؛ او چیزی را که برای سفر نیاز داشتند هم به آنها داد. از آغاز تا پایان از آنها مواظبت کرد.

یک) پول مخفی شده بود و دیرتر آشکار شد. می‌‌توانیم گمان کنیم که توشه سفر بی‌درنگ و علنی عطا شده بود (درغیر این صورت، فایدۀ زیادی نداشتند). یوسف چیزی را به آنها داد که برای پیش رفتن محتاجش بودند، اما ثروتی ورای آن نیز به آنها عطا کرد.

دو) یوسف این کار را برای برادرانش پیش از آنکه با او مصالحه نمایند، کرد. آنها هنوز باید برای توبه یا آمرزش اقدام می‌کردند -با این وجود، او به آنها محبت داشت و برای آنها اهمیت قائل بود. او به آنها عطا کرد، و آنها حتی از آن آگاه نبودند!

سه) به همین طریق، عیسی به ما برکات غیرمنتظره، و نامستحق عطا می‌نماید. بعضی هویدا و بی‌پرده هستند، و بعضی پوشیده‌اند تا دیرتر آشکار شوند -اما حتی پیش از آنکه با او مصالحه نماییم به ما عطا می‌دارد.

·    اضافه (غله) در خورجین وجود دارد.

·    عیسی به ما عطا کرد و ما حتی از  آن آگاه نبودیم.

·    عیسی اکنون برای ما عطایایی دارد و ما حتی از آن آگاه نیستیم.

۲. آیات (۲۷-۲۸) برادران دیدند که پولشان برگردانده شده است.

چون یکی از آنان در محل گذران شب، خورجین خود را گشود تا به الاغش علوفه دهد، دید که نقدش در دهانۀ خورجین است. پس به برادران خود گفت: «نقد مرا بازگردانده‌اند؛ اینجا در دهانۀ خورجین من است.» آنگاه دل ایشان از ترس به تپیدن افتاد و لرزان به یکدیگر نگریسته، گفتند: «این چیست که خدا بر سر ما آورده است؟»

الف. دید که نقدش در دهانۀ خورجین است: این موضوع برادران را به‌شدت شوکه کرد. به ما گفته نشده است کدام یک از برادران بوده‌اند، اما یکی از ۹ برادر بود (به‌خاطر دارید که شمعون در زندان بود). آخرین چیزی که محتمل می‌پنداشتند این بود که پولشان بازگردانده شده باشد.

یک) این یک امتحان بود، نه از سوی یوسف، بلکه از سوی خدا. آنها با پول چه خواهند کرد؟ چه چیزی دربارۀ دلشان افشا می‌گردد؟

·    دل فریبکار آن را پنهان می‌کرد.

·    دل دروغگو داستانی دروغین می‌ساخت.

·    دلی مغرور گمان می‌کرد لیاقتش را دارد.

·    دل سطحی‌گرا به چیزی فکر نمی‌کرد.

دو) ما با چیزی که عیسی به ما عطا می‌کند، مورد امتحان قرار می‌گیریم ‌-و عیسی قلب ما را می‌آزماید. کاری که انجام می‌دهیم حائز اهمیت است، اما خدا فراتر از خود عمل رفته و نه فقط رفتار ما بلکه در نظر دارد شخصیت ما را نیز پرورش دهد.

ب. دل ایشان از ترس به تپیدن افتاد و لرزان به یکدیگر نگریسته: این نامعمول بود. گویی در بخت آزمایی برنده شده بودند، اما به هیچ وجه خوشحال نبودند. به جای آن، لرزان و هراسان بودند. به اندازه‌ای لرزان شدند دل ایشان از ترس به تپیدن افتاد و باید در این مورد با یکدیگر صحبت می‌کردند

·    آنها هراسان بودند، و تنها قسمتی از آن را می‌دانستند. زیرا پول را در خورجین یکی از برادران یافتند. ما نمی‌دانیم که چرا بی‌درنگ، سایر خورجین‌ها را تفتیش نکردند.

·    آنها هراسان بودند، زیرا پیشتر مانند جاسوسان مورد ظن بودند. حال ممکن بود مانند دزدان نیز مورد افترا قرار گیرند.

·    از روی وجدان گنهکارشان لرزان بودند.

ج. این چیست که خدا بر سر ما آورده است: وجدان آنها به قدری تحت قیدوبندی عظیم بود که حتی چیزی نیکو را همچون تنبیهی از سوی خدا در نظر گرفتند. وجدانی محکوم حتی نمی‌داند چگونه نسبت به عطایای خدا برخورد نماید.

یک) تا وقتی که با عیسی مصالحه نکنیم، اغلب نمی‌دانیم با عطایای خدا چه باید بکنیم.

۳. آیات (۲۹-۳۴) برادران به سوی پدرشان یعقوب برمی‌گردند و داستان را برای او تعریف می‌کنند.

چون نزد پدرشان به سرزمین کنعان بازگشتند، هرآنچه را که واقع شده بود، بدو بیان کرده، گفتند: «آن مرد که سرور آن سرزمین است با ما به‌درشتی سخن گفت و ما را جاسوسان مملکت پنداشت. ولی ما به او گفتیم: ”ما صادقیم و هرگز جاسوس نبوده‌ایم. ما دوازده برادریم، پسرانِ پدر خود. یکی از ما دیگر نیست و کوچک‌ترین امروز در سرزمین کنعان نزد پدر ما است.“ آنگاه آن مرد که سرور آن سرزمین است به ما گفت: ”از این خواهم دانست که صادقید که یکی از برادرانتان را نزد من بگذارید و برای خانواده‌های گرسنۀ خود غله برگیرید و بروید. ولی برادر کوچکتان را نزد من آرید تا بدانم که جاسوس نیستید، بلکه صادقید. آنگاه برادرتان را به شما باز پس خواهم داد و خواهید توانست در این سرزمین داد و ستد کنید.“»

الف. چون نزد پدرشان به سرزمین کنعان بازگشتند: به این فکر کنید که ادامهٔ سفر چگونه بود. برای چندین روزی که در سفر بودند، چیزهای بسیاری ذهنشان را درگیر خود ساخته بود.

·    چطور توضیح دهیم که شمعون همراهمان نیست؟

·    چطور توضیح دهیم که هم غله و هم پول داریم؟

·    چطور توضیح دهیم که باید به مصر بازگردیم و بنیامین را همراه خود ببریم؟

ب. هرآنچه را که واقع شده بود، بدو بیان کرده: هنگامی که برادران سرانجام به خانه رسیدند، حقیقت را به پدرشان یعقوب گفتند. آخرین باری که بدون برادران گمشدۀ خود بازگشتند، دروغ گفتند و این داستان را ساختند که یوسف توسط حیوانی وحشی مورد حمله قرار گرفت. آنها حتی لباس خون‌آلود او را که فاخر و رنگارنگ بود به همراه داشتند تا مدرکی دروغین برای اثبات خود داشته باشند.

یک) این مطلب که در اینجا حقیقت را بیان کردند گام کوچکی بود، اما گامی نیکو بود. امور نیکو اغلب از چیزهای کوچک آغاز می‌گردند.

ج. ما به او گفتیم: ما صادقیم: آنها عمدتاً حقیقت را بیان کردند. آنها می‌توانستند بگویند، ما صادقیم، در ارتباط با برخوردشان با شخص اسرارآمیز مصری، که سرور آن سرزمین است. اما از ۲۰ سال پیش که در مورد مرگ یوسف دروغ گفتند، صادق نبودند. آنها همچنان دربارۀ او دروغ می‌گفتند: یکی از ما دیگر نیست.

یک) یوسف می‌دانست که آنها صادق نیستند. او نمی‌دانست آنها دقیقاً چه دروغی به یعقوب گفته بودند که گم شدن او را توجیه کنند، اما می‌دانست به هر حال دروغی گفته‌اند. یوسف می‌‌دانست آنها چه کسی بودند، اما همچنین می‌‌دانست به چه کسانی می‌‌توانند تبدیل شوند.

دو) عیسی ما را می‌شناسد، بهتر از آنکه خودمان را می‌شناسیم. او شما را می‌شناسد، اما او همچنین می‌داند که به چه چیزی می‌توانید مبدل گردید.

۴. آیه (۳۵) برادران در می‌یابند که پول هر یک از آنها بازگردانده شده است.

چون ایشان خورجین‌های خود را خالی می‌کردند، دیدند که اینک نقد هریک در خورجینش بود! چون آنان و پدرشان کیسه‌های پول را دیدند، ترسان شدند.

الف. اینک نقد هریک در خورجینش بود: آنها هیچ ایده‌ای نداشتند که چطور چنین چیزی رخ ‌داد. هرچه بود، این امر آنها را بیش از زمانی که یک کیسه پول را در یک خورجین یافتند، متعجب گرداند. بیش از چیزی بود که هرگز بتوانند گمان کنند.

یک) عیسی بیشتر از چیزی که گمان می‌کنید به شما بخشیده است، و شما آن را بخش بخش در خواهید یافت. به رشد خود در زندگی با عیسی ادامه دهید.

ب. نقد هریک در خورجینش بود: یوسف نان حیات را به آنها بخشید، اما هرگز بهای آن را نپذیرفت. پولشان فایده‌ای نداشت.

یک) شما نمی‌توانید نان حیات را بخرید. عیسی هیچ‌گونه پرداخت بهایی را نمی‌پذیرد. ما به این خاطر که دریافت نموده‌ایم از روی قدردانی می‌بخشیم؛ ما نمی‌بخشیم گویی بتوانیم آن را از عیسی خریداری کنیم.

ج. ترسان شدند: از چه لرزان و هراسان بودند؟

·    آنها از دستیابی به آنچه که کسب نکرده بودند، هراسان بودند. فیض تمامی ما را امتحان می‌کند.

·    آنها از وجدان خودشان هراسان بودند.

·    آنها از یوسف مرد بزرگی که نمی‌توانستند او را درک کنند، هراسان بودند. از یک نظر، پیش از آنکه بتوانند با یوسف مصالحه داشته باشند، باید از او هراسان می‌گشتند.

۵. آیهٔ (۳۶) واکنش یعقوب: این همه بر سر من آمده است.

و پدرشان یعقوب به آنان گفت: «شما داغ فرزندانم را بر دل من نهادید. یوسف دیگر نیست، شِمعون دیگر نیست، و اکنون بر آنید که بنیامین را نیز ببرید. این همه بر سر من آمده است.»

الف. شما داغ فرزندانم را بر دل من نهادید: یعقوب بیشتر از چیزی که می‌دانست، حقیقت را بیان نمود. او گفت که پسرانش بر او داغ نهادند و تقصیر آنهاست که یوسف و شمعون نیستند. او از روی غریزه حقیقت را می‌دانست، حتی هنگامی که نمی‌توانست آن را اثبات نماید.

ب. یوسف دیگر نیست، شِمعون دیگر نیست: این موضوع یعقوب را عذاب داد، با این وجود این سخنان حقیقت نداشتند. نه تنها یوسف زنده بود، بلکه یعقوب خیلی زود او را می‌دید و یوسف همۀ خانواده‌شان را نجات می‌داد.

یک) ما یعقوب را از این‌رو که می‌پنداشت یوسف مرده است ملامت نمی‌کنیم؛ به او یک دروغ موذیانه گفته شده بود. با این وجود، این قدرت باور یک دروغ را نمایان می‌سازد.

دو) زمانی که دروغ‌ها را باور می‌کنیم -چه خطا از ما باشد یا نه- دروغ بر ما سلطه پیدا می‌کند. از این‌رو است که باید حقیقت خدا را فرا گیریم و به آن محبت بورزیم و آن را مغتنم بدانیم.

·    خدا مرا ترک کرده است؛ اگر باور می‌شد، آن دروغ دارای قدرت است.

·    من بسی ناامید هستم؛ گر باور می‌شد، آن دروغ دارای قدرت است.

·    هیچ‌گاه نمی‌توانم به گناهم اعتراف کنم؛ اگر باور می‌شد، آن دروغ دارای قدرت است.

·    من بی‌ارزش هستم؛ اگر باور می‌شد، آن دروغ دارای قدرت است.

ج. اکنون بر آنید که بنیامین را نیز ببرید: فکر او را این ترس فراگرفته بود که پسران بیشتری از دست بدهد. یعقوب از زمانی که یوسف را از دست داد، زندگی کرد تا از خود در برابر خسارات بیشتر محافظت نماید.

 

د. این همه بر من است: این خلاصهٔ بینش یعقوب به زندگی است.. همه‌چیز بر ضد او بود. او در حال حاضر شادمانی نداشت و امیدی به آینده در او نبود. او در حالی‌که فکر می‌کرد این همه بر من است از خواب برمی‌خاست و به خواب فرو می‌رفت.

·    یعقوب منتخب خدا بود و با این‌حال گفت، این همه بر من است.

·    یعقوب سلامتی داشت و با این‌حال گفت، این همه بر من است.

·    یعقوب مردی با اموال بسیار بود و با این‌حال گفت، این همه بر من است.

یک) دقیقاً حینی که یعقوب حس کرد این همه بر من است، خدا در حال به سرانجام رساندن نقشۀ خود بود. در تمامی اینها نقشه‌ای موجود بود، حتی وقتی که یعقوب نمی‌توانست آن را ببیند یا حس کند. «اگر از رود فلاکت در نزدیکی آبریز آن بنوشید، بدمزه و تلخاب مانند است، اما اگر به منشأ آن پی ببرید، جایی که در دامنۀ تخت پادشاهی خدا می‌جوشد، آب آن را شیرین و سلامتی بخش خواهید یافت» (اسپرجن).

دو) این نقشه نه تنها برای یعقوب و خانواده‌اش نیکو بود، بلکه تمام تاریخ را تحت تأثیر قرار می‌داد. خدا همه‌چیز را همراه با هم برای خیریت به کار گرفت (رومیان ۲۸:۸).

·    اگر خانوادۀ یوسف ویران و آشفته نبود، برادرانش هیچ‌گاه او را به‌عنوان برده نمی‌فروختند.

·    اگر برادران یوسف هیچ‌گاه او را به‌عنوان برده نمی‌فروختند، بنابراین یوسف هیچ‌گاه به مصر داخل نمی‌شد.

·    اگر یوسف هیچ‌گاه به مصر داخل نمی‌شد، هیچ‌گاه به فوتیفار سپرده نمی‌شد.

·    اگر یوسف هیچ‌گاه به فوتیفار سپرده نمی‌شد، زنِ فوتیفار هیچ‌گاه به دروغ به او افترای تجاوز نمی‌زد.

·    اگر زنِ فوتیفار هیچ‌گاه به دروغ به یوسف افترای تجاوز نمی‌زد، بنابراین یوسف هیچ‌گاه در زندان قرار نمی‌گرفت.

·    اگر یوسف هیچ‌گاه در زندان قرار نمی‌گرفت، هیچ‌گاه با نانوا و ساقی فرعون دیدار نمی‌کرد.

·    اگر یوسف هیچ‌گاه با نانوا و ساقی فرعون دیدار نمی‌کرد، هیچ‌گاه رویای آنها را تعبیر نمی‌کرد.

·    اگر یوسف رویای آنها را تعبیر نمی‌کرد، هیچ‌گاه رویای فرعون را تعبیر نمی‌کرد.

·    اگر یوسف هیچ‌گاه رویای فرعون را تعبیر نمی‌کرد، هیچ‌گاه صدر اعظم نمی‌شد، و شخص دوم مصر، تنها پس از فرعون نمی‌شد.

·    اگر یوسف هیچ‌گاه صدر اعظم نمی‌شد، هیچ‌گاه حکیمانه برای قحطی هولناک پیش رو آماده نمی‌گشت.

·    اگر یوسف هیچ‌گاه حکیمانه برای قحطی هولناک پیش رو آماده نمی‌گشت، خانوادۀ او در کنعان از قحطی هلاک می‌شدند.

·    اگر خانوادۀ یوسف در کنعان از قحطی هلاک می‌گشتند، بنابراین مسیح نمی‌توانست از قبیله‌ای مرده برخیزد.

·    اگر مسیح برنمی‌خاست، عیسی هیچ‌گاه ظهور نمی‌کرد.

·    اگر عیسی هیچ‌گاه ظهور نمی‌کرد، بنابراین همگیِ ما در گناهان خود مرده بودیم و در این جهان اُمیدی نداشتیم.

·    ما به‌خاطر نقشۀ عظیم و حکیمانۀ خدا شکرگزاریم.

سه) در تمامی این امور، تضادی تلخ میان یعقوب و یوسف وجود دارد. یوسف شرایط بسی وخیم‌تری را تجربه کرده بود، اما او هیچ‌گاه این بینش که این همه بر من است را بر خود نگرفت.

چهار) باور بسیاری از مسیحیان این است که این همه بر من است. به جای آن، باور ما باید همچون سخن پولس در رومیان ۲۸:۸ باشد: «و ما می‌دانیم که همه‌چیز برای کسانی که خدا را دوست دارند، و بر طبق اراده او فراخوانده شده‌اند، برای خیریت در کار است.»

پنج) می‌بینیم که رومیان ۲۸:۸ می‌گوید، «خدا همه‌چیز را با هم برای خیریت به کار می‌گیرد.» هر چیزی در اِنزوا ممکن است نیکو نباشد. او نمی‌گوید که هرچیز منفردی نیکوست، بلکه می‌‌گوید که خدا می‌‌تواند همه‌چیز را با هم برای منفعت قوم خود انجام دهد و این کار را خواهد کرد.

۶. آیه (۳۷) پیشنهاد جالب رِئوبین

آنگاه رِئوبین به پدر گفت: «اگر او را نزد تو بازنگردانم هر دو پسر مرا بکُش. او را به دست من بسپار و من او را نزد تو باز خواهم گردانید.»

الف. آنگاه رِئوبین به پدر گفت: این رِئوبین، نخست‌زاده بود. وی همان بود که قبیله را با زنای با محارم بی‌آبرو ساخت (پیدایش ۲۲:۳۵). وی همانی بود که برای نجات یوسف پیش از آنکه او را به ‌بردگی به‌ فروش برسانند، بسیار دیر، اندک تلاشی برای نجات او کرد.

ب. اگر او را نزد تو بازنگردانم هر دو پسر مرا بکُش: با رفتاری پُرشور، رِئوبین حاضر بود برای اطمینان بخشیدن به یعقوب در یأس و ناامیدی‌اش، جان پسران خود را به خطر اندازد.

یک) کاری که رِئوبین همچون رفتاری نمایشی و پرشور کرد، در حقیقت عمل خدا بود. خدا پسر خود را واگذار کرد تا ما را رهایی بخشد و در ناامیدی ما را نجات دهد.

۷. آیه (۳۸) یعقوب نمی‌پذیرد که بنیامین همراه آنها به مصر باز گردد.

ولی یعقوب گفت: «پسرم با شما به آنجا نخواهد آمد؛ زیرا برادرش مرده است و تنها او باقی مانده. اگر در این سفر که می‌روید زیانی به او برسد، به‌یقین موی سپید مرا در اندوه به گور فرو خواهید برد.»

الف. پسرم با شما به آنجا نخواهد آمد: نه تنها یعقوب پافشاری کرد که بنیامین هیچ‌گاه خانه را ترک نخواهد کرد، بلکه طوری سخن ‌گفت که گویی تنها یک پسر دارد.

یک) به نظر می‌آید یعقوب خیلی به فکر شمعون نبود. برایش اهمیتی نداشت که شمعون باقی عمرش را درون زندانی مصری به سر کند.

دو) سال‌ها پیشتر، خدا با یعقوب کُشتی گرفت و بر او پیروز شد. یعقوب به یادگاری از آن تجربه همچنان می‌لَنگید. عبارت پسرم با شما به آنجا نخواهد آمد آشکار می‌سازد که کُشتی همچنان به پایان نرسیده بود. همچنان اقدامات بیشتری برای انجام دادن وجود داشت و یعقوب باید بیشتر تسلیم خدا می‌شد.

ب. اگر در این سفر که می‌روید زیانی به او برسد: در این نقطه، یعقوب دیگر نمی‌توانست بپذیرد که دوباره به خدا اعتماد کند. او زندگی می‌کرد تا خود را در قبال درد پیش رو محافظت نماید. خدا قصد داشت برای یعقوب اخباری نیکو بیاورد -بر‌تر از هرچیزی که تا به حال به آن امید داشت:

·    پسر عزیزی که گمان می‌کردی مرده است، به‌راستی زنده است.

·    پسر زنده به بالاترین جایگاه سراَفراز گشته است.

·    پسر زنده نان حیات را می‌بخشد.

·    پسر زنده منجی جهان است.

·    زنده بودن پسر به این مفهوم است که تو می‌توانی دوباره به خدا اعتماد نمایی.

·    پسر زنده به نومیدان امید می‌بخشد.